-
بعد از قهرم
دوشنبه 22 شهریورماه سال 1389 13:07
سلام تو پست قبلی گفتم که ناراحت شدم از اقای همسر و بهش تیکه انداختم شب که تنهایی تو اتاق دوران مجردیم خوابیدم و به روی خودمم نیاوردم اقایون هم هم ساعت ۱۰ شب رفتن گردش به طرف باغ داییم تو یه منطقه کوهستانی که ۵۰-۶۰ کیلومتری فاصله اش بود و میخواستن صبحانه کله پاچه بخورن تمام کاراشم همون پسرخاله مجرده کرد خلاصه ما که شب...
-
عید فطر
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 22:58
سلام عید همگی مبارک ایشالله خوش بگذره به ما که خوش میگذشت تا همین ۲ ساعت پیش که اقای همسر مارو قال گذاشتو رفت گردش مجردی درسته با بچه های فامیل من رفتن اما خوب از این کارش خیلی ناراحتم که بدون گفتن تصمیم به رفتن به گردش مجردی کرد همش تخصیر این پسر خالمه که خودش مجرده میشینه این متاهلا رو رو مخشون راه میره و مسخره شون...
-
نیستم
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 00:58
سلام به دلیله ماموریت اقای همسر بنده هم خدمت مامان بابای عزیزم شرفیابشدم از دیروز اومدم و اگه خدا بخواد اقای همسر هم ۵ شنبه میاد ۵شنبه مهمونی دوره نوبت ماست که خونه مامان میندازیم مادربزرک پدریم تو بیمارستان بستریه التماس دعا دارم فعلا با اجازه
-
هم جنسم
شنبه 13 شهریورماه سال 1389 13:46
اههههههههههههههههههههههه حالم گرفته شد واسه چی بعضی خانوما اینقدر بی جنبن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ که مثلا اگه شوهرشون با یه خانم قرار داشته باشه یا کاری داشته باشه فکر میکنن خبراییه بعداز خونه اش با هزار دوزو کلک میاد تا ببینه خبری هست؟؟؟و از سر تا پای اون خانومه بیچاره رو ورانداز میکنه و خودشو 100 قلم ارایشو زیور مال کرده که...
-
تو
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1389 14:18
فقط میتونم از تو بخوام همه اونچه که تو دلم دارم و به زبون نمیارم خدایا امشب منو دست خالی برنگردون خودت رحم کن
-
الان من
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 16:27
شده تا حالا هر چی بخواین یه کاریو درست کنین نشه و هی رودست بخورین هی خودتونو ۱۸۰ درجه به چپ و دوباره ۳۶۰ درجه به راست مایل میکنین هی خودتونو به همه وری میزنید تا اون کار درست بشه اما درست تو همون للحظه ای که فکر میکنین درست شده یه ضد حال اساسی میخورینو میفهمین این کشو قوس اومدناتون الکی بوده و خر فرض شدین خیلی بده...
-
نمیریم
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 15:21
الان غمگینم همووووجورر چون قرار بود 3-4بریم پیشه مامان اقای همسر و نشد 5شنبه رو مرخصی ندادن به همسری دیشبم که مهمون داشتیم واسه افطاری منم کله هنر نماییمو به نمایش گذاشتم .دختر خالم با همسرش و پسرش ارشا کوچولو و یکی از دوستای اقای همسر با خانومش بودن تعجب نکنید که واسه چی دو عدد مهمان بی ربط به همو با هم دعوت کردیم...
-
دمت گرم سوگند
یکشنبه 7 شهریورماه سال 1389 15:27
سلام دیشب یه وبلاگو از ساعت ۱۰ شب شروع به خوندن کردم تا ساعت ۴ صبح خیلی قشنگ نوشته بود چقدر با نویسنده همزاد پنداری کردمو چقدر یاد روزای عشق خودمون افتادم خیلی هم گریه کردم البته اینقدر جذاب و زیبا نوشته بود که انگار یه رومان عشقی-خانوادگی میخوندی الان واقعا موندم که نویسنده این وبلاگ واقعا چنین روزایی رو گذرونده ؟یا...
-
یاد گذشته
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 14:54
داشتم به اون موقع هایی فکر میکردم که راهنمایی دبیرستانی بودم تو این زمان یعنی اوایل شهریور که میشد چه تکاپویی داشتم واسه اماده شدن واسه مدرسه تو هزارتا لوازم التحریر میرفتم یعنی عشق این لوازم التحریر فانتزی بودمو هستم دلم میخواست یه چیزایی بخرم که تا حالا هیچ کی نداشته هیچ وقت ۲ تا دفتر مثل هم نمیخریدم ۲ تا خودکار و...
-
کاش میشد
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 14:49
اینقدر دلم میخواد بر میگشتم به دقیقا تابستون ۸۲ وای که چقد خوش بودم و رها چقدر تو اون چارجوب مشخص شده از طرف مامان بابام ازاد بودم چقدر شبا خوش میگذشت بهم اخ که چه دورانی بود بیدار بودن شبونه تا دمه اذان صبح چت کردنای وقت و بی وقت شبونه و روزانه نصیحت کردن و نصیحت شنیدن و درس گرفتن الانم دلم اون دوران رو میخواد دوستای...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 14:27
سلام از اون سه شنبه دیگه پستی نذاشتم یعنی ۵ شنبه اومدم اپ کنم که بلاگ اسکای جان اجازه ندادن خوب گفتم که مادر شوهرم اینجا بود . کلی درددل کردیم و کلی تعریف شنیدیم و ... و من دوباره متذکر شدم که من دلم از دخترش و پسرش پره و هیچ وقتم دلم ازشون صاف نمیشه اون بنده خدا دوباره ابراز شرمندگی کردو به زبون بی زبونی میخواست گذشت...
-
خوبی خوبه
سهشنبه 19 مردادماه سال 1389 13:38
دیشب در حال صحبت از خوبی و عاقبتش و اینکه خوبی خوبی میاره با مادر شوهر درددل میکردیم اخر سر مادر شوهر گفت: بخدا مریم تو این ۳۰ سال خدمتم کوچکترین راهیو کج نرفتم (مادر شوهر بنده معلم بودن و الانم باز نشسته هستند)و همیشه هم سعی داشتم وظیفمو به بهترین نحو ممکن انجام بدم. گفتم خوب خدا اجرتونم میده... گفت:واسه همین الان...
-
از دیروز تا امروز
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 11:31
دیروز باشگاه بودم که اقای همسر زنگ زد که یکی از دوستام با مامانش اینجان و منم تعارف کردم که بیان یه سر پیشمون از ۱۱ تا ۲ همه چی رو مرتب کردم و از مهمونا پذیرایی کردم که ساعتای ۴ هم مامان اقای همسر زنگ زدن که دارم میام اونجا مهمونا که ساعت ۵ رفتن و مامان اقای همسر ساعت ۸ اومد الانم اینجاست و ما در خدمتشون اهان اینم بگم...
-
نمک زندگی
شنبه 16 مردادماه سال 1389 12:45
سلام ما اشتی کردیم خوب معلوم بود اشتی میکنیم یعنی روز ۵شنبه که اقای همسر از سر کار برگشت: اقای همسر:سلاااااام من پشته مانیتور:سم(خیلی اروم)سلامم همینجوری بود به جون خودم اقای همسر :چه خبرا؟ من:هیچ اقای همسر رفت خوابید منم رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون که دیدم اقا تنهایی هندوونه خورده با خودم گفتم یعنی باز میخواد...
-
بهونه میخوایم
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 12:11
سلام اخه چرا ؟ چرا باید ارامشه زندگیمونو به خاطره چیزای بی ارزش به هم بزنیم تو که میدونی من دلم ازش صاف و راضی نمیشه واسه چی میخوای من بی خیال شم اون بچه هم دست پرورده همون مادره و حرفهای همون مادر تو گوششه کاره دیشبتم مثله خیلی کارای دیگت اضافی بود لزومی نداره اینجوری عرض ارادت داشته باشی باور کن خودتو با این کارات...
-
میام میگم
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 14:55
سلام متاسفانه اجازه به من داده نشد که واقعیته یه زندگی رو بگم شرمنده گر چه میخواستم با مطرح کردنش کمکی کرده باشم به اون طرف اما نخواست
-
زلزله اومد
شنبه 9 مردادماه سال 1389 12:39
سلام هورااااااااااااااااااااااااااااااااا اینجا زلزله اومد یعنی یه جایی اومده که نمیدونم کجاست اما اینجارو هم تکون داده ایشالله که اتفاقه خاصی نیفتاده باشه حالا همه با هم منتظر میمونیم تا اخبار بگه کجا اومده که اینجارو هم لرزونده البته 160 کیلومتر و 150 کیلومتر اونورترمونم لرزونده خدایی ببینید چه ادم به روزی هستم تموم...
-
این دو روز
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 14:37
سلام عید گذشته مبارک روز عید ما کلی مهمون داشتیم مهمونایی که به برکت بابا مامان اومدن ینی ما مامان بابارو دعوت کردیم بیان اینجا اما اونام ۸ نفر دیگرو همراه خودشون اوردن-گرچه زندایی هام و یکی از دایی هام بودن-اما منم از این همه مهمون ناخونده که واسه اولین بار میان یکه خوردم به نظر من که کار درستی نکردن در ضمن پسردایی و...
-
بازگشت به خوشبختی
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 14:09
سلام برگشتم --------------------------------------------------------------------------------------- بعدا نوشت: نیمه شعبان ولادت امام زمان به همه دوستای گلم تبریک میگم واسه ظهورش همه دعا کنیم الهی که عید مراد گرفتن همه باشه سه شنبه عروسیه دوستم بود خوش گذشت عروس هم خیلی ملیح شده بود (اخی هنوز باورم نمیشه که عروس شده)...
-
میروم
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 08:03
سلام یه چند روزی نیستم میرم خونه مامانم حسه خیلی خوبی دارم تا اقای همسرم با تنهایی حسابی حال کنه دستون دارم به زودی بر میگردم جمعه هم عروسی پسر داییمه ... تا بعد
-
کو؟
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 16:30
سلام هنوز این مشکله من حل نشده اگه به حرف اقای همسر بی توجهی کنم باید اخم تخم هاشو تحمل کنم اخه چرا این اقایون یهو اینقدر خودخواه میشن که راه تصمیم گیریه عادیو میبندن کجاست اون روزای عشقی که داشتیم چی شد اون همدلیها کجا رفتن اون وعده وعیدا کو اون هر چی تو بگی نازگلم یعنی طوله عمر یه عشق اینقدر کوتاهه؟ یا عشقا ابکی...
-
help me
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 18:12
سلام ولادت امام حسین مبارک یه مشکل واسم پیش اومده لطف کنید کمکم کنید به خصوص متاهلین اگه همسرتون بخواد به زور شمارو وادار به یه کار کنه که با نگرش شما هیج جوره یکی نیست چی کار میکنید؟ مثلا بخواد طرز پوشش شما رو کلا زیرو رو کنه و لباس هایی رو بخره و بگه باید اینارو بپوشی چون من اینجوری میپسندم من به این مشکل برخوردم...
-
نه دیگه
جمعه 18 تیرماه سال 1389 09:13
سلام قرار نبود این همه مدت نباشم اما شد واسه تجدید روحیه و قوا خوب بود امیدوارم الکی خودم به دردسر نندازم خودمم انگار یه جورایی دنبال دردسر میگردم اما نه دیگه نمیزارم
-
خفگی
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 12:54
چند وقت پیشا یعنی 3 ماه پیش بود یکی از دوستای دوران دانشگام یه اس مس زد بهم : نفسم میگیرد در هوایی که نفسهای تو نیست من الان به این دارم میرسم
-
جمعه ی دلگیر در قربت
جمعه 28 خردادماه سال 1389 11:45
واقعا ادم میمونه اونایی که میرن تو یه کشور غریب ۰حالا به هر دلیلی)این بار سنگینه غربتو چطوری تحمل میکنن ما که اینجا تو یه شهر غریبیم چقدر احساس غریبی و دلتنگی میکنیم موندم اگه تو بلاد غریب بودیم چی میکشیدیم؟؟؟؟ غریبه توی غربت نگی چی شد محبت ...
-
تکرار وتکرار
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 12:12
تا چند بار میشه یه اشتباهو نظاره بود و دم بر نیاورد کاش میتونستم با اقای همسر مشورت کنم هر لحظه بیم این تکرار اشتباه را باید من داشته باشم در حالی که هیچ ربطی میتونه به من نداشته باشه
-
...
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 23:51
الان کمی .فقط کمی اروم شدم یه گوش پیدا شد که حرفامو بشنوه و سنگ صبور باشه مثلا
-
درماندگی
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 12:48
از وقتی یادم میاد این اخلاقم باهام بوده تو اینجور شرایط ها میرم تو لاک فولادیه خودم و تو ۱۰۰ راهی میمونم الام مثه...تو گل گیر کردم که چه تصمیمی بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
-
عذر
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 08:38
نه نبخشیدمت به خاطر تو و اعصابی از من داغون میکنی باید از اطرافیام به خاطر ترشیه روم عذر خواهی کنم ببخشید که دسته خودم نیست
-
خسته ام
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 12:44
اینقدر بی هیچ کار و زحمتی خسته ام! انگار کلی کار انجام داده باشم کلا بی حس و حال شدم خودم دلیلشو میدونم اما به روی خودمو کسی دیگه نمیارم دارم فکر میکنم قبلا خیلی راحت از سر اشتباهات همه میگذشتم اما الان... اصلا نمیتونم به راحتی از سر خطاها بگذرم چون خودم سعی میکنم ازارم به کسی نرسه توقع این عملو از اطرافیانم هم دارم...