تنهایی

با تنهاییم چه میکنی وقتی که خشمی  لبانم را دوخته به هم میفشرد که هزاران سال سکوت از مفهوم تاراج میگذرد در قلب پاره پاره من .

در ویرانه ها چرا میجویم ؟ وقتی که وسعت نگاهم را در شام ختنه سوران قناری ها به دام افکنده ام !

آنگاه که دیگر حتی قناریها هم ندای اقتلو فی سبیل الله سر میدهند . تو مرد شده ای . یک شهید در راه اسلام . آنهم در هزاره سوم انقراض نسل ببر های مازندران.تو مرد شده ای تا نگاهت را به جفتت طوری بدوزی که خوک نری به ماده خوکی فحل می دوزد. با تنهاییم چه میکنی وقتی که بی اعتراضی میبینم که جزیره به زیر آب نمیرود. ای کاش جزیره میمرد . ایکاش جزیره خودش را غرق میکرد . ای کاش .....

میدونی برادر جان انگاری بهتر اینکه من خفه شم. دیگه فقط بغضی در گلو شکسته مانده و دیگر هیچ.

غروری نیست . مردی نیست . حتی ............................


کرمها و کرکسها مرد از کوهی پرخاطره بالا میرفت اواز راهی دور از باتلاق ابدیت می آمد سنگهای تیز راه هر کدام یادبودی از گذشته که سر آماس پاهایش را به چرک و خون می گشودند و کرکسها در ابتدایی ترین طپش نور بر قله به انتظار تبرک سفره شان زیباترین خاطره را غنیمت گرفته بودند مرد کرکسها را دید و از نیمه راه به باتلاق خویش بازگشت با کرمهایی که در زخمها یش لانه کرده بودند.

راه به دو قسمت شد

تو رفتی

اما من عمری به انتظار پیدا کردن راه درست داشتم تابلوی نوشته شده را میخواندم

تو رسیدی

اما من؟

آخرین ..........

چرا درنگ کنی؟

مگر نه اینکه ببرهای مقتدر جنگلهای شمالی

 دیگر نزاییدند

پستان هیچ ماده ببری شیر نداشت

و عشق در کنام متروک آنها

بوی مرگ می داد

این زمان که بودن یعنی قفس

تولد جایتی ست بس کثیف

چرا که بچه ات

به جای درختان

پنجه هایش را برسطح سیمانی بساید

و با پستانک شیر بخورد

در محدوده شیشه های بیشرم

با واکسن و ویتامین

بزرگ شود،بلوغ را در محضر دامپزشکی سفید پوش تجربه کند

و حس آزادی را حتی در غریزه اش به فراموشی بسپارد

چرا درنگ کنی؟

تنها راه نجات ، سترون ماندن است

درد

درد

گفتم درد دارم

گفتید تلقین میکنید.

گفتم پاهایم فرمان نمیبرد

گفتید پاهایت را کاری نیست.

گفتم آخ پایم شکست

گفتید چرا نگفتی که پایت مشکل داره

گفتید مقصر خودت بودی . می بایستی زودتر میگفتی.