با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

اینا بزرگ بشن چی میشن؟؟؟

رفتم سوپری چیزایی که میخواستم رو بخرم

فروشنده داشت حساب میکرد که توجهم به 2 تا پسر دوم سوم دبستانی جلب شد

یکیشون داشت به اون یکی میگفت (با یه حالت مکارانه ای) : به مامانت بگو میرم خونه دوستم که تکلیفامونو با هم بنویسیم بعد بیا با هم ببینیم یا بریم(اینجاشو خوب نفهمیدم)اما خوب مهم این بود داشتن نقشه میکشیدن که زیر ابی برن حالا کجا خدا میدونه

بعد اقاهه گفت اینقدر میشه و منم پولو دادم  و دم اخری یه خنده شیطنت امیزی به همون پسره که توطئه رو میچید کردم و اومدم

که متوجه شدم اونام دارن پشتم سرم میان

1 دقیقه ای پشت سرم بودن که داشتن پچ پچ میکردن

که یهو شروع کردن به خوندن:اهای اهای اهای خانووم خوشگله

حالا 10 بار اینو میگفتن انگار فقط همین قسمت ترانه رو بلد بودن

منم فقط میخندیدم و به راهم ادامه میدادم

یه دختره از کنارم رد شد یه نگاه مشکوکی بهم کرد که یعنی واسه چی میخنده واسه خودش؟

بعد با خودم فکر کردم اشکال از کجاست بچه های دبستانیه ما اینجور جسور شدن؟؟

از الگو های نامناسبی که دارن؟

از ماهواره و اینترنت؟

از فارسی وان؟

از جامعه ی فاسدی که داریم؟

از پدر مادرای غرق شده تو هزارتا مشکله کوچیکو بزرگ که فکر تربیت بچه شون شده فقط یه بله و شما گفتن و با یه دروغ کوچیک میشه دورشون زد؟

 یا از بلوغ زود رسی که همه ی این نکاته بالا عاملشن؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

به هیچ عنوان نمیتونم حسی که با این اهنگ وبم بهم دست میده عنوان کنم

حتما گوشش کنین



یه خاطره

دیدم تو اکثر وبلاگها از دست مادر شوهرشون مینالن

منم صلاح دونستم که حق مطلب رو ادا کنم


گر چه میگن تو این مواردا نباید زیاد خوب و بد کسیو گفت مخصوصا خوبیه همسر و خونواده همسر

چون یهو دیدی سنگ رو یخت کردن

اما خوب مادر شوهر من با این تعریفهای من چشم نمیخوره چون خوبیش ذاتیه و از رو ریا نیست

-----------------------------------------------------------

خوب حالا خاطره:

الغرض روزگار اینجوری میچرخه که مادر شوهربنده  ۲ عدد خواهر داره

و جالب اینجاست که این ۳ تا خواهر از داشتنه نعمت تلخ و شیرینه  شوهر بی بهره ان

و همچنین اینکه یکی از خواهرا که وسطی میباشد از نظر اخلاقی چیزی کم از مادر شوهر بنده ندارد که شاید ورژن مهربانتر و به روزتر مادرشوهر بنده است و ایشون و مادر شوهرم شوهرانشان را به مرگ طبیعی از دست داده اند

و خواهر کوچیکه که بسیار به قر و فرش میرسد و مهارت خاصی در نحوه ارتباط برقرار کردن دارد و   فرزندان بسیار بسیار سوسول تحویل جامعه داده هم چون دید خوشی ۲ خواهر در نبود همسر بسیار بسیار بیشتر از خوشی جمع  خانوادگی خودشان است شوهرش را توافقی طلاق داده وعطای شوهرجان را به لقایش بخشید

اون ۲ خواهر اولیه مهربان مزبور از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارند و بسیار در راحتی زندگی میگزرانند چون حقوق بازنشستگیه شوهرانشان و خودشان همووجور بهشان خوشی میرساند

و اما خواهر سومیه که کار دولتی ندارد و خودش هم به تنهایی خرج خود و  فرزندان سوسول را میدهد و بسیار هم میخواهد به روز باشد به ناچار دنباله کار و وام و... میباشد ان هم به وفور

در همین اسنا ایشان تحت عنوان زن سرپرست خانوار به دنبال وامی بودند و همسر بنده هم به بنده  پیشنهاد دادند که این وام را بگیرم و ایشان سودش را ببرد

دور هم نشسته بودیم و اقای همسر داشت کم وکیف وام رو از خاله جانشان میپرسید و بالا و پایین میکرد که یهو خاله جان مثل برق گرفته ها گفت این مواجیب را فقط به زنان سرپرست خانوار میدن

بعد رو کرد به همسری و گفت ولش کن خاله طلاقش بده بره دنبال وام و بعدش وامو ازش گرفتی برو که بری...

من در ابتدا:

من در ۲ ثانیه بعد:

مادرشوهر جان : هرگز میخوام چنین وامی نباشه. پسرم دیگه کجا همچین گلی گیرش میومد و میاد؟؟؟

خاله جان:شیرین زبانیش در نطفه خفه شده و به این صورت در اومد

ومن هم رو به مادر شوهر جونم:

تغییراته خانه ما

طی یک عملیات انتحاری و به پیشنهاد اقای همسر دکوراسیونه هال پذیرایی رو تغییره اساسی دادیم

فقط هم خودموون دو نفری همه کارارو کردیم

و حسابی هم انرژی از دست دادیم

خیلی خیلی از قبل بهتر شد

الان کلا فضای وسط کاملا باز شده

قربونه اقای همسر برم که اینقدر با ذوقه

جدا با ذوق و شوق بودنه اقایون تو خیلی زمینه ها ی زندگی خیلی عالیه

اون بعضی زمینه هاشم که خوب نیست واسه اینه که دخالت تو کار خانوما میشه

خلاصه که همسری کلی ذوقو سلیقه از خودش در کرد هموووجووور

ما هم تصدیق میکردیم همووجوور

ولی تقریبا اخرای کار بود که اقای همسری مجروح شد

پاشنه پاش محکم خورد به گلای نقره آینه عروسیمون و پاش یه چاک کوچولو برداشت اما عمیق

و نتیجه این شد بقیه کارارو اقا با یه لنگ تو هوا انجام میداد که شده بود خوراکه خنده من

(اره میدونم خیلی بدجنسم)

سر عصر هم یه عصرونه مقوی زدیم به رگ و یه خورده مسخره بازی در اوردیمو و خوشگل موشگل کردیم و رفتیم بیرون شام خوردیمو یه چرخی بیرون زدیم و اومدیم خونه

اقای همسر در بدو ورود به خونه:میگما مریم خیلی خوبه که ادم اینجوری روحیه میگیره وقتی وارد خونه میشیم فکر میکنی خونه مونو عوض کردیما

منم هموووجوور گفتم بله شما درست میگی

این بود خاطراته یه روز تعطیله ادینه



امان از این خوابها

بچه که بودم همش یادمه که مامانم از یه خوابهایی که میدید خیلی گله مند بود

میگفت الان که شماها(یعنی منو داداشم)بزرگ شدین من هنوز که هنوزه باید خواب امتحان و سر جلسه امتحانو ببینم

با خودم میگفتم وا مگه الان هم که مامان شده بازم باید بترسه تازه اینا که خوابن دیگه استرسی نداره

الان منم شدم مثه مامانم

خواب امتحان و نخوندنه امتحان یا مثلا نداشتنه برگه سر جلسه امتحان یا نداشتنه خودکار و... اینا همش شده دغدغه ی خوابهام

وقتی هم از خواب پا میشم انگار واقعا اون خواب تاثیر عمیق بزاره تا ۳-۴ ساعت فکر میکنم یه کاره واجبی دارم که انجامش ندادم

تازه بعد از ۳-۴ ساعت یاد خوابم میفتم و متوجه میشم که کار عقب مونده ای هم ندارم

خیلی خوابهای بدین خیلی

از خواب که پا میشی سنگینی خستگیو رو خودت  حس میکنی

خواب

اقا خواب دیده

خواب دیده زن گرفته

البته میگه مجرد بودم

بعد از عروسی متوجه میشه که عروسش ادمه نرمالی نیست و افسرده است و اصلا حال و حوصله ی هیچی رو نداره

بیشتر از این توضیحی نمیده

من هم چیزه بیشتری نمیپرسم و میخندمو چپ چپ نگاهش میکنم

میگه از خواب که بلند میشم خدا به خاطر داشتنه تو شکر میکنم

---------------------------------------------------------------------------------------

کسایی که تعبیر خواب بلدن خواهشا تعبیر راستکیه این خوابو بگن تا بنده هم از حقیته انچه در انتظارمه بیشتر مطلع شم

حقیقت چیزی نیست که نوشته می‌شود .. آن چیزی است که سعی می‌شود پنهان بماند!!!

خاطرات این چند روز

سلام

من برگشتم

عصر ۴ شنبه راه افتادیم به طرف خونه مادر شوهر

سر شب که رسیدیم رفتیم یه سر پیشه ۲ تا خاله های اقای همسر

اخر شب هم رفتیم خونه و شام خوردیمو خوابیدیم

عصر تو راه که داشتیم میرفتیم خونه مادر شوهر اقای همسر گفت فکر کنم زن داداش عروسی نمیاد

گفت چون واسه عروسیه ما داداشم نیاوردش الانم میگه من نمیام خودت برو

من که اصلا به روی خودم نیاوردمو هیچی نگفتم

ولی تو دلم مطمئن بودم این کلاغ صفت داره ارد زیادی میده و امکان نداره نیاد از بس فوضوله

و نذر کردم اگه نیاد یه پولی بندازم صندوق مسجد

چون مطمئن بودم اگه بیاد  هر قدمی بردارم ۲ دقیقه بعدش خواهر شوهر خبر داره

خلاصه ۵ شنبه شدو همون اول صبح خبر رسید که جاری میاد

خلاصه ساعتای ۵ راه افتادیم چون عروسی تو شهر دیگه ای بود ساعتای ۷.۵ رسیدیم و رفتیم یه سر خونه پدر بزرگ اقای همسر و از همونجا اماده شدیم بریم عروسی و رفتیم

عروسی دلچسبی نبود چون ما مثل غریبه ها اونجا بودیم

شب هم ارکست داشتن و تا ساعتای ۳ اونجا بودیم

تو این مدت از اول تا اخر مجلس جاری موبایلش دائم دستش بود و تمام خبر هارو به خواهر شوهر مخابره میکرد

خیلی واسم عجیبه اینجور اخلاقای جاری.دقیقا نقش خری رو داشت که بار میکشید

منم که کلا محلش ندادم از همون اول فقط یه سلم کردمو اخرشم خداحفظ

البته از یه ادمه دیپلم ردیه تازه به دوران رسیده تلفنچی (شغله اصلیشم همینه)چیزه دیگه ای بر نمیاد

باور نمیکنین پشت تلفن چه جوری حرف میزنه حالا با هر کی فکر میکنه الان تو فرودگاه بین المللی داره پیج میکنه

اهان اینم بگم الو پشت تلفنو میگه اله سلام رو هم میگه سلاااای

خلاصه

شب هم رفتیم ونه دایی اقای همسر خوابیدیم ۲ تا اتاق بیشتر نداشتن.که تو یکیش خودشون خوابیدن و برادر شوهرو زنش با سرعت قرقی رفتن تو یه اتاق که یعنی جای ماست اصلا به روی خودشون هم نیاوردن که یه تعارف بزنن و جای مارو هم تو حال انداختن که ما هم گفتیم رو حیات بخوابیم تو تراس راحتتریم

خلاصه صبح شد و ظهر دعوت خونه عمو ی اقای همسر بودیم و قبلش رفتیم مزار پدرشوهر جاری نیومد و بعد هم عازم  خونه عمو شدیم که تو راه بین راه تصمیم گرفتیم دست خالی نریم و رفتیم یه گلدونه از این گل تایلندیا گرفتیم

جاری به خودش زحمت نداد حتی بیاد نظر بده اما من پایین شدمو یه گله خیلی قشنگ انتخاب کردیم و بردیم

عمه ی اقای همسر هم بود

  کلی با همشون گرم گرفتم و جاری که انگار چیزی تو گلوش گیر کرده باشه از اول تا اخر با خودش بود

عصر هم راه افتادیم رفتیم به سمت خونه

و ساعتای ۶ رسیدیم و برادر شوهرو پیاده کردیم و رفتیم خونه مادرشوهر و بعد از انداختن خستگی من و اقای همسر رفتیم سرزمین رویایی و کلی بازی کردیم

وقتی برگشتیم یکی از خاله های همسر اونجا بودو با اونا هم رفتیم پارک

شنبه هم مرخصی داشتیم و صبحش به خرید بیرونو اینور اونور گذشت

که وسط راه اقای همسر ضد حال زد که من دلم واسه پسر خواهرم تنگ شده و میخوام ببینمش

منم گفتم من که نمیام خونه خواهرت تنها هم بری بدتره و یکمی شکراب شدیم

عصر هم دوباره بیرون بودیم که اقای همسر گفت ازت خواهش میکنم بیا بریم به بهونه بچش همه چی تموم میشه .گفتم من شروع نکردم که تمومش کنم

بعدم من شب عروسی با اینکه خواهرت ازبک بازی در اورد اما من رفتم سمتش و دستش گرفتم که بیاد باهامون برقصهواما بعد از اون من حرکت مثبتی از خواهرت ندیدم

من نمیام  خودت خواستی تنها برو

اونم نرفت اما خط نشون کشید که جبران میکنم

خلاصه شب هم با خاله های همسر رفتیم پارک جنگلی و پیتزا خوردیم و بعدم ما عازم خونه شدیم

و الن هم در خدمت وبم

فقط خدا به خیر کنه حرفهایی که جاریه کلاغ سر هم داده و تحویله خواهر شوهر داده چی بوده

بخدا خیلی جالب میشه اگر که حرفهایی که این ۲ تا موجود ناقص العقل رو که پشت سر از همدیگه به من گفتنو به هر کدوم بگم.یعنی قیامتی بپا میشه از از اون قیامتا

اما من بی فرهنگ نیستم و نمیشم ...



خدا رحم کنه

فردا شب عروسیه پسر عموی اقای همسره

خواهر شوهر گربه صفت که نمیاد.چرا؟ چون اینقدر همه قبولش دارن که واسه عقدش هیچ کدوم از اقوام پدریش نیومدن.چرا نیومدن؟چون حق داشتن چون هنوز ۳ ماه از مرگ برادرشون(پدر اقای همسر) نگذشته بود که بساط عقد دختر برادرشونو باید جشن میگرفتن؟!! اونم با کسی که(شوهرخواهرشوهر) هیچ صلاحت و سنخیتی با خانوادشون نداره.گرچه الان خواهر شوهر هموجور داره میکشه از دست شوهرش اونم چه کشیدنی...  بگذریم

اما برادر شوهر روباه صفت میاد با زن خبرچینه کلاغش میان

اونم با ما میاد یعنی با ماشینه ما.ماشین خودشو فروخته و میخواد خونه بخره

خدا کنه باز فتنه ای نسوزونه برادر شوهر 

مادر شوهرم که میاد که الهی عمرش ۱۲۰ سال.خدا از عمر خواهرشوهرو برادر شوهری کم کنه به عمر مادر شوهری اضافه کنه:الهی امیییییییییییییییییییییین

خلاصه از الان استرس گرفتم که چه جوری باید رفتار کنم و این ادامای تشنه به خونمو تحمل کنم

واسم دعا کنید

خودم تصمیم دارم که اصلا محلشون ندم

تا خدا چی بخواد

واسه تو مجرد

اگه کله حواستو تو همه ی مراحل زندگی جمع کنی و ذره ای تو مسیر زندگی منحرف نشیو همیشه سعیت این باشه که ارامش به وجود بیاری
اما

اگه مهمترین قسمت زندگی که انتخاب درست و اساسی شریکته رو حتی یه کوچولو بهش اهمیت ندی و تو دلت بگی با عشق درست میشه موفق نمیشی


---------------------------------------------------------------------------------------------------

پسرا و  مخصوصا دخترای دمه بخت خیلی حواسشونو جمع کنن

تورو خدا این قضیه انتخاب همسر هم شان و هو اعتقادرو خیلی جدی بگیرین

ببینین چقدر دارم میگم

بخدا مهم ترین چیز تو ازدواج انتخاب درسته

عشقو دوست داشتن نمیگم عادی میشه اما انتخاب نادرست عشقو تحت تاثیر خودش قرار میده

خسته شدم

دیگه خسته شدم

از این هم مخالفت کردن و مخالفت شدن

واسه چی ما اینجوری شدیم

بخدا دیگه کم کم دارم به این حرف ایمان میارم که نکنه سر چشم افتادیم

ما اصلا اینجوری نبودیم

خیلی با هم همدل بودیم

چی شد که یهو اینجوری داریم از هم دور میشیم؟؟؟

اخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟