با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

تغییراته خانه ما

طی یک عملیات انتحاری و به پیشنهاد اقای همسر دکوراسیونه هال پذیرایی رو تغییره اساسی دادیم

فقط هم خودموون دو نفری همه کارارو کردیم

و حسابی هم انرژی از دست دادیم

خیلی خیلی از قبل بهتر شد

الان کلا فضای وسط کاملا باز شده

قربونه اقای همسر برم که اینقدر با ذوقه

جدا با ذوق و شوق بودنه اقایون تو خیلی زمینه ها ی زندگی خیلی عالیه

اون بعضی زمینه هاشم که خوب نیست واسه اینه که دخالت تو کار خانوما میشه

خلاصه که همسری کلی ذوقو سلیقه از خودش در کرد هموووجووور

ما هم تصدیق میکردیم همووجوور

ولی تقریبا اخرای کار بود که اقای همسری مجروح شد

پاشنه پاش محکم خورد به گلای نقره آینه عروسیمون و پاش یه چاک کوچولو برداشت اما عمیق

و نتیجه این شد بقیه کارارو اقا با یه لنگ تو هوا انجام میداد که شده بود خوراکه خنده من

(اره میدونم خیلی بدجنسم)

سر عصر هم یه عصرونه مقوی زدیم به رگ و یه خورده مسخره بازی در اوردیمو و خوشگل موشگل کردیم و رفتیم بیرون شام خوردیمو یه چرخی بیرون زدیم و اومدیم خونه

اقای همسر در بدو ورود به خونه:میگما مریم خیلی خوبه که ادم اینجوری روحیه میگیره وقتی وارد خونه میشیم فکر میکنی خونه مونو عوض کردیما

منم هموووجوور گفتم بله شما درست میگی

این بود خاطراته یه روز تعطیله ادینه



امان از این خوابها

بچه که بودم همش یادمه که مامانم از یه خوابهایی که میدید خیلی گله مند بود

میگفت الان که شماها(یعنی منو داداشم)بزرگ شدین من هنوز که هنوزه باید خواب امتحان و سر جلسه امتحانو ببینم

با خودم میگفتم وا مگه الان هم که مامان شده بازم باید بترسه تازه اینا که خوابن دیگه استرسی نداره

الان منم شدم مثه مامانم

خواب امتحان و نخوندنه امتحان یا مثلا نداشتنه برگه سر جلسه امتحان یا نداشتنه خودکار و... اینا همش شده دغدغه ی خوابهام

وقتی هم از خواب پا میشم انگار واقعا اون خواب تاثیر عمیق بزاره تا ۳-۴ ساعت فکر میکنم یه کاره واجبی دارم که انجامش ندادم

تازه بعد از ۳-۴ ساعت یاد خوابم میفتم و متوجه میشم که کار عقب مونده ای هم ندارم

خیلی خوابهای بدین خیلی

از خواب که پا میشی سنگینی خستگیو رو خودت  حس میکنی

خواب

اقا خواب دیده

خواب دیده زن گرفته

البته میگه مجرد بودم

بعد از عروسی متوجه میشه که عروسش ادمه نرمالی نیست و افسرده است و اصلا حال و حوصله ی هیچی رو نداره

بیشتر از این توضیحی نمیده

من هم چیزه بیشتری نمیپرسم و میخندمو چپ چپ نگاهش میکنم

میگه از خواب که بلند میشم خدا به خاطر داشتنه تو شکر میکنم

---------------------------------------------------------------------------------------

کسایی که تعبیر خواب بلدن خواهشا تعبیر راستکیه این خوابو بگن تا بنده هم از حقیته انچه در انتظارمه بیشتر مطلع شم

خاطرات این چند روز

سلام

من برگشتم

عصر ۴ شنبه راه افتادیم به طرف خونه مادر شوهر

سر شب که رسیدیم رفتیم یه سر پیشه ۲ تا خاله های اقای همسر

اخر شب هم رفتیم خونه و شام خوردیمو خوابیدیم

عصر تو راه که داشتیم میرفتیم خونه مادر شوهر اقای همسر گفت فکر کنم زن داداش عروسی نمیاد

گفت چون واسه عروسیه ما داداشم نیاوردش الانم میگه من نمیام خودت برو

من که اصلا به روی خودم نیاوردمو هیچی نگفتم

ولی تو دلم مطمئن بودم این کلاغ صفت داره ارد زیادی میده و امکان نداره نیاد از بس فوضوله

و نذر کردم اگه نیاد یه پولی بندازم صندوق مسجد

چون مطمئن بودم اگه بیاد  هر قدمی بردارم ۲ دقیقه بعدش خواهر شوهر خبر داره

خلاصه ۵ شنبه شدو همون اول صبح خبر رسید که جاری میاد

خلاصه ساعتای ۵ راه افتادیم چون عروسی تو شهر دیگه ای بود ساعتای ۷.۵ رسیدیم و رفتیم یه سر خونه پدر بزرگ اقای همسر و از همونجا اماده شدیم بریم عروسی و رفتیم

عروسی دلچسبی نبود چون ما مثل غریبه ها اونجا بودیم

شب هم ارکست داشتن و تا ساعتای ۳ اونجا بودیم

تو این مدت از اول تا اخر مجلس جاری موبایلش دائم دستش بود و تمام خبر هارو به خواهر شوهر مخابره میکرد

خیلی واسم عجیبه اینجور اخلاقای جاری.دقیقا نقش خری رو داشت که بار میکشید

منم که کلا محلش ندادم از همون اول فقط یه سلم کردمو اخرشم خداحفظ

البته از یه ادمه دیپلم ردیه تازه به دوران رسیده تلفنچی (شغله اصلیشم همینه)چیزه دیگه ای بر نمیاد

باور نمیکنین پشت تلفن چه جوری حرف میزنه حالا با هر کی فکر میکنه الان تو فرودگاه بین المللی داره پیج میکنه

اهان اینم بگم الو پشت تلفنو میگه اله سلام رو هم میگه سلاااای

خلاصه

شب هم رفتیم ونه دایی اقای همسر خوابیدیم ۲ تا اتاق بیشتر نداشتن.که تو یکیش خودشون خوابیدن و برادر شوهرو زنش با سرعت قرقی رفتن تو یه اتاق که یعنی جای ماست اصلا به روی خودشون هم نیاوردن که یه تعارف بزنن و جای مارو هم تو حال انداختن که ما هم گفتیم رو حیات بخوابیم تو تراس راحتتریم

خلاصه صبح شد و ظهر دعوت خونه عمو ی اقای همسر بودیم و قبلش رفتیم مزار پدرشوهر جاری نیومد و بعد هم عازم  خونه عمو شدیم که تو راه بین راه تصمیم گرفتیم دست خالی نریم و رفتیم یه گلدونه از این گل تایلندیا گرفتیم

جاری به خودش زحمت نداد حتی بیاد نظر بده اما من پایین شدمو یه گله خیلی قشنگ انتخاب کردیم و بردیم

عمه ی اقای همسر هم بود

  کلی با همشون گرم گرفتم و جاری که انگار چیزی تو گلوش گیر کرده باشه از اول تا اخر با خودش بود

عصر هم راه افتادیم رفتیم به سمت خونه

و ساعتای ۶ رسیدیم و برادر شوهرو پیاده کردیم و رفتیم خونه مادرشوهر و بعد از انداختن خستگی من و اقای همسر رفتیم سرزمین رویایی و کلی بازی کردیم

وقتی برگشتیم یکی از خاله های همسر اونجا بودو با اونا هم رفتیم پارک

شنبه هم مرخصی داشتیم و صبحش به خرید بیرونو اینور اونور گذشت

که وسط راه اقای همسر ضد حال زد که من دلم واسه پسر خواهرم تنگ شده و میخوام ببینمش

منم گفتم من که نمیام خونه خواهرت تنها هم بری بدتره و یکمی شکراب شدیم

عصر هم دوباره بیرون بودیم که اقای همسر گفت ازت خواهش میکنم بیا بریم به بهونه بچش همه چی تموم میشه .گفتم من شروع نکردم که تمومش کنم

بعدم من شب عروسی با اینکه خواهرت ازبک بازی در اورد اما من رفتم سمتش و دستش گرفتم که بیاد باهامون برقصهواما بعد از اون من حرکت مثبتی از خواهرت ندیدم

من نمیام  خودت خواستی تنها برو

اونم نرفت اما خط نشون کشید که جبران میکنم

خلاصه شب هم با خاله های همسر رفتیم پارک جنگلی و پیتزا خوردیم و بعدم ما عازم خونه شدیم

و الن هم در خدمت وبم

فقط خدا به خیر کنه حرفهایی که جاریه کلاغ سر هم داده و تحویله خواهر شوهر داده چی بوده

بخدا خیلی جالب میشه اگر که حرفهایی که این ۲ تا موجود ناقص العقل رو که پشت سر از همدیگه به من گفتنو به هر کدوم بگم.یعنی قیامتی بپا میشه از از اون قیامتا

اما من بی فرهنگ نیستم و نمیشم ...



خدا رحم کنه

فردا شب عروسیه پسر عموی اقای همسره

خواهر شوهر گربه صفت که نمیاد.چرا؟ چون اینقدر همه قبولش دارن که واسه عقدش هیچ کدوم از اقوام پدریش نیومدن.چرا نیومدن؟چون حق داشتن چون هنوز ۳ ماه از مرگ برادرشون(پدر اقای همسر) نگذشته بود که بساط عقد دختر برادرشونو باید جشن میگرفتن؟!! اونم با کسی که(شوهرخواهرشوهر) هیچ صلاحت و سنخیتی با خانوادشون نداره.گرچه الان خواهر شوهر هموجور داره میکشه از دست شوهرش اونم چه کشیدنی...  بگذریم

اما برادر شوهر روباه صفت میاد با زن خبرچینه کلاغش میان

اونم با ما میاد یعنی با ماشینه ما.ماشین خودشو فروخته و میخواد خونه بخره

خدا کنه باز فتنه ای نسوزونه برادر شوهر 

مادر شوهرم که میاد که الهی عمرش ۱۲۰ سال.خدا از عمر خواهرشوهرو برادر شوهری کم کنه به عمر مادر شوهری اضافه کنه:الهی امیییییییییییییییییییییین

خلاصه از الان استرس گرفتم که چه جوری باید رفتار کنم و این ادامای تشنه به خونمو تحمل کنم

واسم دعا کنید

خودم تصمیم دارم که اصلا محلشون ندم

تا خدا چی بخواد

بعد از قهرم

سلام

تو پست قبلی گفتم که ناراحت شدم از اقای همسر و بهش تیکه انداختم

شب که تنهایی تو اتاق دوران مجردیم خوابیدم و به روی خودمم نیاوردم

اقایون هم هم ساعت ۱۰ شب رفتن گردش به طرف باغ داییم تو یه منطقه کوهستانی که ۵۰-۶۰ کیلومتری فاصله اش بود و میخواستن صبحانه کله پاچه بخورن

تمام کاراشم همون پسرخاله مجرده کرد

خلاصه ما که شب خوابیدیم

صبح گیجه خواب بودم که دیدم در باز شدو اقای همسر اومد تو اتاق و با نیش تا بنا گوش باز

فکر کردم خواب میبینم ولی دیدم نه مثله اینکه حقیقته

منم که دست به قهرم عالیه

دوباره خودمو زدم به خواب

که دیدم اقای همسر داره قلقلکم میده که من به خاطره تو اومدم صبح به این زودی

حالا تو میخوای قهر باشی

گفتم بقیه کجان؟؟؟

گفت نیومدن و هنوز اونجان .من که مثله اونا نیستم میخواستم دله تورو هم به دست بیارم

من:

خلاصه بگی نگی اشتی کردیمو ظهر هم دو نفری رفتین کباب کوبیده هارو رو حیاط درست کردیمو کلی حرف زدیم

....

راستی یادم رفت بگم

من موهامو کوتاهه کوتاه کردم

الان هموجور راحتم خدارو شکر اقای همسر هم خوشش اومد

نیستم

سلام

به دلیله ماموریت اقای همسر بنده هم خدمت مامان بابای عزیزم شرفیابشدم

از دیروز اومدم و اگه خدا بخواد اقای همسر هم ۵ شنبه میاد

۵شنبه مهمونی دوره نوبت ماست که خونه مامان میندازیم

 

مادربزرک پدریم تو بیمارستان بستریه

التماس دعا دارم

 

فعلا با اجازه

سلام

از اون سه شنبه دیگه پستی نذاشتم

یعنی ۵ شنبه اومدم اپ کنم که بلاگ اسکای جان اجازه ندادن

خوب

گفتم که مادر شوهرم اینجا بود . کلی درددل کردیم و کلی تعریف شنیدیم و ... و من دوباره متذکر شدم که من دلم از دخترش و پسرش پره و هیچ وقتم دلم ازشون صاف نمیشه

اون بنده خدا دوباره ابراز شرمندگی کردو به زبون بی زبونی میخواست گذشت کنم

اما من رو حرف خودم بودمو هستم...

خلاصه ۴ شنبه مادر شوهرم رفت و ما تنها شدیم

۵ شنبه هم عازم دیار شدیم و رفتیم عروسی یکی از همکارای مامانم.حالا ما دهن روزه مگه اینا شامو میاوردن؟ سعتای ۱۰.۵ شام دادن و اخر شبم رفتیم خونه دختر داییم که مهمونی دوره هر ۵ شنبه است که نوبت دختر داییم بود و تا ۲ بامداد اونجا بودیم

بعدم اومدیم خونه و تا سحر من که بیدار موندم تا بقیه خواب نمونن ...

جمعه هم که خونه عموم افطاری دعوت بودیم که یهو عصر یکی از دوستام به اسم اعظم زنگید که بریم خونه  دوستمون مهدیه (که تازه ازدواج کرده)زود بیا که من الان اونجام

که منم جنگی اماده شدم و یه هدیه کوچیک(یه دست نیم لیوان سگا)از مامان گرفتم و ساعت ۶ خونه دوستم بودم

بعد هنوز من نرسیدم اعظم میگه میدونی مهدیه از شوهرش زده شده میگه دیگه نمیخوامش و نا پرهیزی کرده-حالا به قدری این جملاتو پشت سر هم میگفت که من اولش هنگ کردم و نفهمیدم درست چی میگه و معنی گفته هاش چیه؟-

بعد خواستم مثلا یه دستی بزنم به مهدیه گفتم کلک نکنه حامله ای ؟

که دیدم اعظم میگه :من میگم این شوهرشو نمیخواد تو میگی حامله ای؟؟؟

خلاصه اخرشهر چی تلاش کردیم  نفهمیدیم علتش چیه؟

میگفت همش گریه میکنم.همش دلم اشوبه.دائم دست و دلم میلرزه

هر چی میگفتیم خوب چرا؟چیزی از شوهرت دیدی؟کسی چیزی گفته؟

میگفت نه.شوهرم خوبه

بعد من به اعظم گفتم این که میگی نا پرهیزی کرده یعنی چی؟

میگه نمیدونم.مهدیه میگه یکی بهش گفته ناپرهیزی کردی که اینجوری شدی

حالا خواهشا شما اگه میدونید معنیش چیه به منم بگین

...

خلاصه از اونجا اومدمو افطار رفتیم خونه عموم که کلی مهمون داشتن و تدارک دیده بودن.جاتون خالی

یه نکته جالب که تا حالا فکر میکرم عمدی نیست

من از داره دنیا یه عمه دارم که ۴ تا پسرداره .که خیلی دلش میخواست یکی از بچه های برادرش عروسش بشن

واسه اون ۲ تا اولی که زن گرفت و واسه  پسر سومیش قصد منو کرد که قسمت نشد و بعد از عقد من و اقای همسر رفت واسه پسرش خواستگاری و دقیقا یک ماه قبل از عروسیه ما اونا هم عروسی گرفتن و رفتن سر خونه زندگی

لازم به ذکره که ما اصلا رفت و امد انچنانی نداریم و این عروس جدید رو تا حالا شاید ۳ بار در حد سلام کردن دیدم فقط و دیگه هیچ صحبتی بین ما نبوده

حالا بشنوید از طرز رفتار این عروس جدیده عمم

۱-شب عروسی ما بود که با عمم وارد شدن و عمم اومد جلو منو بوسید و اون یه سلام هم به زور داد و حالا عمم داشت با من خوش و بش میکرد که رو به عمم گفت: مامان کجا بریم بشینیم؟

که عمم گفت حالا میریم(البته من اونجا این کارشو گذاشتم پای تازه عروس بودنش)

۲-شب عروسی پسر عموم بود من اخرین نفر وارد تالار شدم و همه نشسته بودن که من اومدم شروع کردم با همه حال و احوال کردن که ایشون انگار از دماغ فیل افتاده باشن محل سگ هم به ما نداد

۳-شب افطاری خونه عموم باز هم من و مامان اخرین گروه از فامیل عمو بودیم که وارد شدیم و شروع کردیم به حال و احوال کردن با همه که بازم ایشون باور کنید دقیقا شبیه همین ایکون که یعنی تو مگه ادمی که من نگات کنمو جواب سوالتو بدم

بعد از خوردن افطاری من داشتم از کنار عمم رد میشدم که که عمم گفت :مریم عمه بیا

منم رفتم جلو یه ۲تا ماچ ابدار کرد و گفت واسه چی ولیمه مکه ما نیومدین؟گفتم بخدا عمه جون وسط هفته واسمون سخته بیایمو بریم شما ببخشید گفت سلام به اقاتون برسون و...

که عروس جدیده شاهد این صحنه ها احتمالا بوده و همجوووور اونجاش احتمالا سوخته

والا مردم بیکارن که واسه خودشون رویا میبافن احتمالا که اینجوری رفتار میکنن با یه طفل معصوم

مگه من گفتم که اونا منو بخوان که الان این اینجوری با من رفتار میکنه

والله اگه کوچیکترین کششی از این جانب بوده باشه

بعدشم من دختر خونه نیستم که الان اینجوری میکنی

تازه شم من که زودتر از پسر عمم تکلیف ایندمو روشن کردم که

بیخود میکنی با من اینجوری رفتار میکنی؟مگه خون باباتو ریختم؟به من چه که اونا منو میخواستن!!!!

این دفعه ببینمت ببین من چیکار میکنم حالا ببین

چنان باهات گرم بگیرم که خودت شرمنده بشی

شایدم بیچاره تخصیری نداره و کسی چه میدونه شاید هنوز تو خونه عمم حرف و صحبت من باشه

که این بیچاره اینجوری حساس شده رو من

........................................................

این ۲-۳ روز هم که خونه هستمو در خدمت اقای همسر واسه افطار و سحر

خدا به اقای همسر و همه همه ی همسرای زحمتکش سلامتی و طول عمر بده که واسه در اوردن یه لقمه نون حلال تو این گرما با دهن روزه کار و زحمت می کشن

الهییییییییییییییییییییییی امین

......................................................................................


ببخشید اینقدر طولانی شد این پستم

به روده درازی خودتون ببخشین





نمک زندگی

سلام

ما اشتی کردیم

خوب معلوم بود اشتی میکنیم

یعنی روز ۵شنبه که اقای همسر از سر کار برگشت:

اقای همسر:سلاااااام

من پشته مانیتور:سم(خیلی اروم)سلامم همینجوری بود به جون خودم

اقای همسر :چه خبرا؟

من:هیچ

اقای همسر رفت خوابید

منم رفتم حموم دوش گرفتم اومدم بیرون

که دیدم اقا تنهایی هندوونه خورده با خودم گفتم یعنی باز میخواد بچگی کنه!!!

رفتم چایی گذاشتم اومدم موهامو خشک کردم و ...

چایی اماده شد کیک هم اوردم با ۲ تا استکان نشستم پای تی وی

اقای همسر:چیزی هست بخوریم؟؟؟

م:! چی مثلا؟

ا:هر چی باشه

م:چایی و کیک هست که

ا:نه. غذایی

م:(تو دلم:چیه داری حسرت شامه دیشبو میخوری)رفتم تو اشپز خونه شام دیشبشو تو ماکروفر سریع گرم کردم و واسش اوردم

بعدم چایی خورد

بعدم دیگه کم کم اومد سمته من و ناز کشیدن و ...

نشستیم با هم فیلمه کتابه قانون رو دیدم

قشنگ بود

عصر هم قرار شد یکی از دوستای اقای همسر جمعه بیاد خونمون که تازه عقد کرده بودن

رفتیم بیرون خرید

شب هم رفتیم شام بیرون و بعدشم یه سر رفتیم شهر بازی...

صبح جمعه هم من مشغول تمیز کردن و تدارک شام و از این حرفها بودم

که شب اومدن مهمونا

داستانه این دو تا جالب بود

تو دانشگاه همدیگرو میبینن و ...

جفت خونواده ها مخالف سخت ازدواج این دوتا

پسره از دختره سر بود به لحاظ ظاهر

پسره دو سال کوچکتر هم بود

از نظر عقیدتی هم که نقطه مقابل هم بودن

دختره از این تیپ خفن مذهبی و پسره کاملا ازاد و رها

دختره خیلی عاقلتر از پسره بود. اخه دختره فرزند اول خونواده بود و عاقل و پسره ته تغاری وتیتیش

خلاصه که شرط واسه ازدواجشون رو بابای پسره ارشد قبول شدنه پسره گذاشته بود

و پسره هم تلاششو کرده بود و رتبش ۶۰۰ شده بود و میدونست یه جایی قبول میشه

و این شده بود که نیمه شعبانی به رغم همه مخالفتها تو حرم امام رضا عقد کردن

---------------------------------------------------------------------------------------------------

واسم خیلی جالب بود که ازدواجی که ۲ نفر هیچ سنخیتی با هم ندارن رو چجوری میشه توجیه کرد؟؟؟

جز اینکه:

عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را- دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را