با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

یه حسه

حس خوشرنگ و نورانی  حس شیرین و لذت بخش   حس زندگی   حس ساختن و سوختن   حس زیبای به دست اوردن شئ گرانبها   حس شیرینیه شهد بعد از تلخیه زهر   حس شادی دائم و حقیقی


یه نوره

نور پر سو   نور خوشرنگ طلیعه خورشید   نور طلوع خورشید زندگی   نوری پر از راستی   نور سبز حقیقت



من به حس نورانی امید زنده ام و زنده خواهم ماند و سعادت واقعی را در زندگی در پناه همین حس زیبا به دست خواهم اورد


-----------------

من میتوانم

                     گاه با تلخی و گاه با مهربانی

گاه گاه تلخ میشوم و گاه شیرین

                                             گاه سازشگری مظلومم گاه شورشگری افسونگر

میدانم در نهایت به خواسته ام میرسم

                                                     چون خواسته ام خوب است و خیر


                                                  

ناموس پرستانه جوان


 جمعه شب همسایه پشتیمون یه دعوای ناموسی  داشتن
اما  به کوچه وخیابون نکشید
ما به وسیله ی عمل بی شرمانه استراق سمع پی به ماهیت ماجرا بردیم
البته صداشون هم خیلی بالا بود و از تو حیاط خلوتشون که پنجره داره صدا خیلی راحت بیرون میومد تو حیاط ما

ما اصلا این خانواده محترم رو ندیدیم

حالا اصله ماجرا

 مرده به زنش خیانت کرده بود و پسرش که صداش جوون به نظر میرسید مدعی شده بود و با پدره کلی بحثو دادو فریادو جیغ به راه انداخته بودن

این وسط مادره نبود

دخترشون مرتب جیغ جیغ میکردو باباهه رو قسم میداد که نکن جون مامان

و...

بعد انگار مادره اومدو پسره انگار واسه معصومیت مادره بیشتر دلش سوخته باشه گریه میکردو حرف میزد و به مادره میگفت خودتو واسه کی به ابو اتش میزنی؟

مادره هم فقط گریه میکرد جلو دهن پسرشو میگرفت که حرفی نزنه اما اتش پسره فرو کش نمیکرد

و مرتب با پدره دعوای لفظی و پرتابی داشتن چون یهو جیغ دختره میرفت هوا و صدای مهیبی شنیده میشد

اخر سرم پسره میخواست مشروب بخوره انگار که خواهره و مادره میخواستن جلوشو بگیرن

دیگه من خیلی اعصابم به ریخته بود که به زور اقای همسرو کشیددم تو

شام هم چیپس پنیر درست کرده بودم زهر مارمون شد

انچه گذشت

پنج شنبه و جمعه رو هم در خانه بودیم

البته پنج شنبه عصر یکی از دوستای اقای همسرزنگید با هم بریم بیرون من شیرینه ارشد قبول شدنمو بهتون بدم

خلاصه که ساعت ۶.۵ رفتیم دنبالشون و اولش رفتیم شهر بازی

خوش گذشت و بعدش هم رفتیم یه پیتزایی کلی باز خوش گذشت

و بعد هم به پیشنهاد اقای همسر اومدیم خونه ما تا چای و تنقلاتی بخوریم

و تا ساعتای ۱ با هم بودیم

جمعه هم خونه خاله ی اقای همسر دعوت بودیم که نرفتیم ولی من خیلی خیلی دلم میخواست برم

و جمعه رو از صبح تا شب به امر شریفه کدبانوگری گذروندیم

دلم بی نهایت واسه بابا مامانم و داداشیم تنگ شده

خیلی خیلی

از عید فطری ندیدمشون

الان همووجوور بغض تو گلومه

محض اطلاع:

اهنگ وب پایینه صفحه است

اینا بزرگ بشن چی میشن؟؟؟

رفتم سوپری چیزایی که میخواستم رو بخرم

فروشنده داشت حساب میکرد که توجهم به 2 تا پسر دوم سوم دبستانی جلب شد

یکیشون داشت به اون یکی میگفت (با یه حالت مکارانه ای) : به مامانت بگو میرم خونه دوستم که تکلیفامونو با هم بنویسیم بعد بیا با هم ببینیم یا بریم(اینجاشو خوب نفهمیدم)اما خوب مهم این بود داشتن نقشه میکشیدن که زیر ابی برن حالا کجا خدا میدونه

بعد اقاهه گفت اینقدر میشه و منم پولو دادم  و دم اخری یه خنده شیطنت امیزی به همون پسره که توطئه رو میچید کردم و اومدم

که متوجه شدم اونام دارن پشتم سرم میان

1 دقیقه ای پشت سرم بودن که داشتن پچ پچ میکردن

که یهو شروع کردن به خوندن:اهای اهای اهای خانووم خوشگله

حالا 10 بار اینو میگفتن انگار فقط همین قسمت ترانه رو بلد بودن

منم فقط میخندیدم و به راهم ادامه میدادم

یه دختره از کنارم رد شد یه نگاه مشکوکی بهم کرد که یعنی واسه چی میخنده واسه خودش؟

بعد با خودم فکر کردم اشکال از کجاست بچه های دبستانیه ما اینجور جسور شدن؟؟

از الگو های نامناسبی که دارن؟

از ماهواره و اینترنت؟

از فارسی وان؟

از جامعه ی فاسدی که داریم؟

از پدر مادرای غرق شده تو هزارتا مشکله کوچیکو بزرگ که فکر تربیت بچه شون شده فقط یه بله و شما گفتن و با یه دروغ کوچیک میشه دورشون زد؟

 یا از بلوغ زود رسی که همه ی این نکاته بالا عاملشن؟

------------------------------------------------------------------------------------------------

به هیچ عنوان نمیتونم حسی که با این اهنگ وبم بهم دست میده عنوان کنم

حتما گوشش کنین



یه خاطره

دیدم تو اکثر وبلاگها از دست مادر شوهرشون مینالن

منم صلاح دونستم که حق مطلب رو ادا کنم


گر چه میگن تو این مواردا نباید زیاد خوب و بد کسیو گفت مخصوصا خوبیه همسر و خونواده همسر

چون یهو دیدی سنگ رو یخت کردن

اما خوب مادر شوهر من با این تعریفهای من چشم نمیخوره چون خوبیش ذاتیه و از رو ریا نیست

-----------------------------------------------------------

خوب حالا خاطره:

الغرض روزگار اینجوری میچرخه که مادر شوهربنده  ۲ عدد خواهر داره

و جالب اینجاست که این ۳ تا خواهر از داشتنه نعمت تلخ و شیرینه  شوهر بی بهره ان

و همچنین اینکه یکی از خواهرا که وسطی میباشد از نظر اخلاقی چیزی کم از مادر شوهر بنده ندارد که شاید ورژن مهربانتر و به روزتر مادرشوهر بنده است و ایشون و مادر شوهرم شوهرانشان را به مرگ طبیعی از دست داده اند

و خواهر کوچیکه که بسیار به قر و فرش میرسد و مهارت خاصی در نحوه ارتباط برقرار کردن دارد و   فرزندان بسیار بسیار سوسول تحویل جامعه داده هم چون دید خوشی ۲ خواهر در نبود همسر بسیار بسیار بیشتر از خوشی جمع  خانوادگی خودشان است شوهرش را توافقی طلاق داده وعطای شوهرجان را به لقایش بخشید

اون ۲ خواهر اولیه مهربان مزبور از لحاظ مالی هیچ مشکلی ندارند و بسیار در راحتی زندگی میگزرانند چون حقوق بازنشستگیه شوهرانشان و خودشان همووجور بهشان خوشی میرساند

و اما خواهر سومیه که کار دولتی ندارد و خودش هم به تنهایی خرج خود و  فرزندان سوسول را میدهد و بسیار هم میخواهد به روز باشد به ناچار دنباله کار و وام و... میباشد ان هم به وفور

در همین اسنا ایشان تحت عنوان زن سرپرست خانوار به دنبال وامی بودند و همسر بنده هم به بنده  پیشنهاد دادند که این وام را بگیرم و ایشان سودش را ببرد

دور هم نشسته بودیم و اقای همسر داشت کم وکیف وام رو از خاله جانشان میپرسید و بالا و پایین میکرد که یهو خاله جان مثل برق گرفته ها گفت این مواجیب را فقط به زنان سرپرست خانوار میدن

بعد رو کرد به همسری و گفت ولش کن خاله طلاقش بده بره دنبال وام و بعدش وامو ازش گرفتی برو که بری...

من در ابتدا:

من در ۲ ثانیه بعد:

مادرشوهر جان : هرگز میخوام چنین وامی نباشه. پسرم دیگه کجا همچین گلی گیرش میومد و میاد؟؟؟

خاله جان:شیرین زبانیش در نطفه خفه شده و به این صورت در اومد

ومن هم رو به مادر شوهر جونم:

تغییراته خانه ما

طی یک عملیات انتحاری و به پیشنهاد اقای همسر دکوراسیونه هال پذیرایی رو تغییره اساسی دادیم

فقط هم خودموون دو نفری همه کارارو کردیم

و حسابی هم انرژی از دست دادیم

خیلی خیلی از قبل بهتر شد

الان کلا فضای وسط کاملا باز شده

قربونه اقای همسر برم که اینقدر با ذوقه

جدا با ذوق و شوق بودنه اقایون تو خیلی زمینه ها ی زندگی خیلی عالیه

اون بعضی زمینه هاشم که خوب نیست واسه اینه که دخالت تو کار خانوما میشه

خلاصه که همسری کلی ذوقو سلیقه از خودش در کرد هموووجووور

ما هم تصدیق میکردیم همووجوور

ولی تقریبا اخرای کار بود که اقای همسری مجروح شد

پاشنه پاش محکم خورد به گلای نقره آینه عروسیمون و پاش یه چاک کوچولو برداشت اما عمیق

و نتیجه این شد بقیه کارارو اقا با یه لنگ تو هوا انجام میداد که شده بود خوراکه خنده من

(اره میدونم خیلی بدجنسم)

سر عصر هم یه عصرونه مقوی زدیم به رگ و یه خورده مسخره بازی در اوردیمو و خوشگل موشگل کردیم و رفتیم بیرون شام خوردیمو یه چرخی بیرون زدیم و اومدیم خونه

اقای همسر در بدو ورود به خونه:میگما مریم خیلی خوبه که ادم اینجوری روحیه میگیره وقتی وارد خونه میشیم فکر میکنی خونه مونو عوض کردیما

منم هموووجوور گفتم بله شما درست میگی

این بود خاطراته یه روز تعطیله ادینه



امان از این خوابها

بچه که بودم همش یادمه که مامانم از یه خوابهایی که میدید خیلی گله مند بود

میگفت الان که شماها(یعنی منو داداشم)بزرگ شدین من هنوز که هنوزه باید خواب امتحان و سر جلسه امتحانو ببینم

با خودم میگفتم وا مگه الان هم که مامان شده بازم باید بترسه تازه اینا که خوابن دیگه استرسی نداره

الان منم شدم مثه مامانم

خواب امتحان و نخوندنه امتحان یا مثلا نداشتنه برگه سر جلسه امتحان یا نداشتنه خودکار و... اینا همش شده دغدغه ی خوابهام

وقتی هم از خواب پا میشم انگار واقعا اون خواب تاثیر عمیق بزاره تا ۳-۴ ساعت فکر میکنم یه کاره واجبی دارم که انجامش ندادم

تازه بعد از ۳-۴ ساعت یاد خوابم میفتم و متوجه میشم که کار عقب مونده ای هم ندارم

خیلی خوابهای بدین خیلی

از خواب که پا میشی سنگینی خستگیو رو خودت  حس میکنی