-
خاطره
یکشنبه 23 آبانماه سال 1389 15:07
-
وبلاگ مظلومه من
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 14:18
۱۱ ابان تولد ۱ سالگی وبلاگم بود چه انسان با احساسی هستم من اصلا به روی خودمم نیوردم البته بخدا قصدها داشتم و برنامه ها داشتم اما خوب به علت ذیغ وقت نشد دیگه حالا ازش عذر میخوام و ساله دیگه قول میدم جبران کنم
-
هر کی رمزو خواست بیا بگه تا بهش بدم بنا به پاره ای مسائل ترجیحا
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 14:58
-
دیروز من
شنبه 8 آبانماه سال 1389 14:07
-
مهمونی
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 15:28
وای خدا به دادم برسه فردا کلی مهمون دارم اونم از اون مهمونای رودربایستی دار اونم از فامیلای اقای همسر خدایا چقد کار دارم اونوقت اومدم یه سری اینجام بزنم اخه دختر برو به کارات برس اخ دستم که بریدم حالا بقیه کارارو هم باید با مشقت تموم کنم مامان اینا هم قرار بود بیان اما نمیتونن بیان حالا من تنهایی کلی بهم سخت هم میگذره...
-
از ماست که بر ماست
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 08:09
چرا همش نشستیم و ایرادای اینو اونو میگیریم ! هر چی سرمون میاد رو عادت کردیم بندازیم گردنه اینو اون دائم داریم شکست ها و سر خوردگی های زندگیمون رو عامل سازی میکنیم براشون پس کی خودمون یه حرکتی کنیم کی خودمون بشیم اینه دیگران , شایدم هستیمو خبر نداریم من اصلا نمیخوام بگم شرایط زندگیا خیلی خوبه و عامل بدیش تنها خودمونیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهرماه سال 1389 12:16
نمیدونم واسه چی ما که هیچ تمایلی به بچه و بچه دار شدن نداریم اینقد من خواب بچه میبینم؟؟؟؟ نکنه قراره یهو از اسمون نی نی واسمون بیاد یا شایدم قراره که حسرتش به دلمون بمونه نمیدونم اما دیشب باز از اون شبا بود خواب دیدم حالا من شدم مامانه یه نی نی ۵ ماهه که دختر هم بود وااای که چقدر خوشگلو ملوس بود دلم میخواست درسته...
-
گوگل ریدر
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 02:34
هر چی جون کندم نشد که نشد دوستان اونایی تجربه ساخت لینکدونی با گوگل ریدر رو داشتن, تو بلاگ اسکای جواب میده ایاااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
حس پدرانه یخد
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 13:51
بهم میگه یه چیزی بگم قول بده ناراحت نشی و فکر نکنی شوخی میکنم منم با چشمای گرد شده میگم بگو عزیزم سعی میکنم بفهمم میگه یعنی اصلا نمیتونم اونر روزیو ببینم که بهت بگم مریم وقتشه که نی نی دار شیم ادامه میده تو ذهنمم نمیاد کسی منو بابا صدا کنه و یا تو با شکم جلو اومده راه رفتن واست سخت باشه میگه یعنی اصلا نمیخوام به این...
-
حس پدرانه یخد
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 12:08
جالبه که پستو کامل بنویسی اما فقط عنوانش نمایش داده بشه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 مهرماه سال 1389 13:42
پست قبلی از عنوانشم مشخصه کاملا محرمانه است و مخصوص یه نفره عکس هم نیست عکس رو قول میدم تا 1 ماه دیگه حتما بزارم خدارو شکر حالمم کاملا خوب شده دلمم واسه دوستام تنگولیده هموجوووور
-
کاملا محرمانه(عکس نیست)
شنبه 24 مهرماه سال 1389 13:32
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 13:40
سلام بنده همچنان با این سرماخوردگی دسته و پنجه نرم میکنم و هنوز بهبودی حاصل نشده هیچ اتفاق قابل عرضه دیگه نیست ------------------------------------------------------- وسوسه شدم عکس عروسیمو بزارم البته نه به این زودیا ولی میزارم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 13:21
حالم خوب نیست سرما خوردم اساسی خوشی ۵شنبه و جمعه از چشمم در اومد حوصله موصله هم دیگه ندارم ...
-
چه هوایی بود
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 12:11
سلام پنج شنبه جمعه ما عازم خونه مامان شدیم از قبلش هم برنامه چیده بودیم که بریم باغ داییم که تو یه منطقه کوهستانی و دنجیه و تازه خریده وقتی رسیدیم اقایایون رفتن دنبال ما یحتاج و بعد از خرید وسایل راهی شدیم و میخواستیم شب اونجا بخوابیم و تا جمعه شب اونجا باشیم شام رو که تو خونه مامان درست کردم و بردیم اونجا خوردیم شبم...
-
دیدار تازه شد
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 11:57
نگفتم که روز ۲شنبه مامان بابام اومدن پیشمون اولش قرار بود ما بریم به خاطر کلاس من نرفتیم و من شنبه زنگ زدم به مامان جریانو گفتم تا اونا یکشنبه دوشنبه بیان پیشمون مامان هم زنگ زد ما دوشنبه میاییم و نهار چیزی درست نکن من کله پاچه درست میکنم میارم و میوه هم نخرین چون بابات دیروز کلی میوه خریده من سهمتونو میاریم منم گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 22:35
یه حسه حس خوشرنگ و نورانی حس شیرین و لذت بخش حس زندگی حس ساختن و سوختن حس زیبای به دست اوردن شئ گرانبها حس شیرینیه شهد بعد از تلخیه زهر حس شادی دائم و حقیقی یه نوره نور پر سو نور خوشرنگ طلیعه خورشید نور طلوع خورشید زندگی نوری پر از راستی نور سبز حقیقت من به حس نورانی امید زنده ام و زنده خواهم ماند و سعادت واقعی را در...
-
ناموس پرستانه جوان
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 00:38
جمعه شب همسایه پشتیمون یه دعوای ناموسی داشتن اما به کوچه وخیابون نکشید ما به وسیله ی عمل بی شرمانه استراق سمع پی به ماهیت ماجرا بردیم البته صداشون هم خیلی بالا بود و از تو حیاط خلوتشون که پنجره داره صدا خیلی راحت بیرون میومد تو حیاط ما ما اصلا این خانواده محترم رو ندیدیم حالا اصله ماجرا مرده به زنش خیانت کرده بود و...
-
انچه گذشت
شنبه 10 مهرماه سال 1389 11:55
پنج شنبه و جمعه رو هم در خانه بودیم البته پنج شنبه عصر یکی از دوستای اقای همسرزنگید با هم بریم بیرون من شیرینه ارشد قبول شدنمو بهتون بدم خلاصه که ساعت ۶.۵ رفتیم دنبالشون و اولش رفتیم شهر بازی خوش گذشت و بعدش هم رفتیم یه پیتزایی کلی باز خوش گذشت و بعد هم به پیشنهاد اقای همسر اومدیم خونه ما تا چای و تنقلاتی بخوریم و تا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 11:32
محض اطلاع: اهنگ وب پایینه صفحه است
-
اینا بزرگ بشن چی میشن؟؟؟
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 10:30
رفتم سوپری چیزایی که میخواستم رو بخرم فروشنده داشت حساب میکرد که توجهم به 2 تا پسر دوم سوم دبستانی جلب شد یکیشون داشت به اون یکی میگفت (با یه حالت مکارانه ای) : به مامانت بگو میرم خونه دوستم که تکلیفامونو با هم بنویسیم بعد بیا با هم ببینیم یا بریم(اینجاشو خوب نفهمیدم)اما خوب مهم این بود داشتن نقشه میکشیدن که زیر ابی...
-
یه خاطره
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 08:17
دیدم تو اکثر وبلاگها از دست مادر شوهرشون مینالن منم صلاح دونستم که حق مطلب رو ادا کنم گر چه میگن تو این مواردا نباید زیاد خوب و بد کسیو گفت مخصوصا خوبیه همسر و خونواده همسر چون یهو دیدی سنگ رو یخت کردن اما خوب مادر شوهر من با این تعریفهای من چشم نمیخوره چون خوبیش ذاتیه و از رو ریا نیست...
-
تغییراته خانه ما
شنبه 3 مهرماه سال 1389 14:32
طی یک عملیات انتحاری و به پیشنهاد اقای همسر دکوراسیونه هال پذیرایی رو تغییره اساسی دادیم فقط هم خودموون دو نفری همه کارارو کردیم و حسابی هم انرژی از دست دادیم خیلی خیلی از قبل بهتر شد الان کلا فضای وسط کاملا باز شده قربونه اقای همسر برم که اینقدر با ذوقه جدا با ذوق و شوق بودنه اقایون تو خیلی زمینه ها ی زندگی خیلی...
-
امان از این خوابها
جمعه 2 مهرماه سال 1389 10:33
بچه که بودم همش یادمه که مامانم از یه خوابهایی که میدید خیلی گله مند بود میگفت الان که شماها(یعنی منو داداشم)بزرگ شدین من هنوز که هنوزه باید خواب امتحان و سر جلسه امتحانو ببینم با خودم میگفتم وا مگه الان هم که مامان شده بازم باید بترسه تازه اینا که خوابن دیگه استرسی نداره الان منم شدم مثه مامانم خواب امتحان و نخوندنه...
-
خواب
چهارشنبه 31 شهریورماه سال 1389 12:05
اقا خواب دیده خواب دیده زن گرفته البته میگه مجرد بودم بعد از عروسی متوجه میشه که عروسش ادمه نرمالی نیست و افسرده است و اصلا حال و حوصله ی هیچی رو نداره بیشتر از این توضیحی نمیده من هم چیزه بیشتری نمیپرسم و میخندمو چپ چپ نگاهش میکنم میگه از خواب که بلند میشم خدا به خاطر داشتنه تو شکر میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 00:00
حقیقت چیزی نیست که نوشته میشود .. آن چیزی است که سعی میشود پنهان بماند!!!
-
خاطرات این چند روز
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 13:12
سلام من برگشتم عصر ۴ شنبه راه افتادیم به طرف خونه مادر شوهر سر شب که رسیدیم رفتیم یه سر پیشه ۲ تا خاله های اقای همسر اخر شب هم رفتیم خونه و شام خوردیمو خوابیدیم عصر تو راه که داشتیم میرفتیم خونه مادر شوهر اقای همسر گفت فکر کنم زن داداش عروسی نمیاد گفت چون واسه عروسیه ما داداشم نیاوردش الانم میگه من نمیام خودت برو من...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 14:18
خدا رحم کنه فردا شب عروسیه پسر عموی اقای همسره خواهر شوهر گربه صفت که نمیاد.چرا؟ چون اینقدر همه قبولش دارن که واسه عقدش هیچ کدوم از اقوام پدریش نیومدن.چرا نیومدن؟چون حق داشتن چون هنوز ۳ ماه از مرگ برادرشون(پدر اقای همسر) نگذشته بود که بساط عقد دختر برادرشونو باید جشن میگرفتن؟!! اونم با کسی که(شوهرخواهرشوهر) هیچ صلاحت...
-
واسه تو مجرد
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 19:31
اگه کله حواستو تو همه ی مراحل زندگی جمع کنی و ذره ای تو مسیر زندگی منحرف نشیو همیشه سعیت این باشه که ارامش به وجود بیاری اما اگه مهمترین قسمت زندگی که انتخاب درست و اساسی شریکته رو حتی یه کوچولو بهش اهمیت ندی و تو دلت بگی با عشق درست میشه موفق نمیشی...
-
خسته شدم
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 00:45
دیگه خسته شدم از این هم مخالفت کردن و مخالفت شدن واسه چی ما اینجوری شدیم بخدا دیگه کم کم دارم به این حرف ایمان میارم که نکنه سر چشم افتادیم ما اصلا اینجوری نبودیم خیلی با هم همدل بودیم چی شد که یهو اینجوری داریم از هم دور میشیم؟؟؟ اخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟