نمیدونم واسه چی ما که هیچ تمایلی به بچه و بچه دار شدن نداریم اینقد من خواب بچه میبینم؟؟؟؟
نکنه قراره یهو از اسمون نی نی واسمون بیاد
یا شایدم قراره که حسرتش به دلمون بمونه
نمیدونم
اما دیشب باز از اون شبا بود
خواب دیدم حالا من شدم مامانه یه نی نی ۵ ماهه که دختر هم بود
وااای که چقدر خوشگلو ملوس بود
دلم میخواست درسته بخورمش
حالا این وسط اقای همسر کوچیکترین توجهی نداشت به ما و ناراحت هم به نظر میرسید
اما من که حسابی با نی نی خوشگلم سرگرم بودم
یه نکته جالب این بود که من این حس همراهم بود این بچه رو میخوان از من بگیرن
و همش با خودم فکر میکدم چجوری قایم کنم بچمو
میخوااااامش
خیلییییییییییییییی ناز بود و اروم
هر چی جون کندم نشد که نشد
دوستان اونایی تجربه ساخت لینکدونی با گوگل ریدر رو داشتن, تو بلاگ اسکای جواب میده ایاااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بهم میگه یه چیزی بگم قول بده ناراحت نشی و فکر نکنی شوخی میکنم
منم با چشمای گرد شده میگم بگو عزیزم سعی میکنم بفهمم
میگه یعنی اصلا نمیتونم اونر روزیو ببینم که بهت بگم مریم وقتشه که نی نی دار شیم
ادامه میده
تو ذهنمم نمیاد کسی منو بابا صدا کنه و یا تو با شکم جلو اومده راه رفتن واست سخت باشه
میگه یعنی اصلا نمیخوام به این موضوع فکر کنم
میگه مگه ما چی کم داریم که بخوایم با نی نی پرش کنیم
منم همچنان گوش میدم
میگه باور کن حتی شیرین بازیای نی نی هارو که میبینم خوشم میاد اما اصلا نمیگم خدایا قسمت ما هم بکن اخه اذیتشون هم هست
میگه نظر تو چیه؟
میگم خوب این نشون میده حس پدرانه تو وجودت هنوز شکل نگرفته مطمئن باش هر زمان که این حس رو پیدا کنی لحظه ای تالل نمی کنی
تو دلم هم میگم خدا خیرت بده
منم به کلی کارای عقب افتاده ام میرسم
پست قبلی از عنوانشم مشخصه کاملا محرمانه است
و مخصوص یه نفره
عکس هم نیست
عکس رو قول میدم تا 1 ماه دیگه حتما بزارم
خدارو شکر حالمم کاملا خوب شده
دلمم واسه دوستام تنگولیده هموجوووور
سلام
بنده همچنان با این سرماخوردگی دسته و پنجه نرم میکنم و هنوز بهبودی حاصل نشده
هیچ اتفاق قابل عرضه دیگه نیست
-------------------------------------------------------
وسوسه شدم عکس عروسیمو بزارم البته نه به این زودیا
ولی میزارم
سلام
پنج شنبه جمعه ما عازم خونه مامان شدیم
از قبلش هم برنامه چیده بودیم که بریم باغ داییم که تو یه منطقه کوهستانی و دنجیه و تازه خریده
وقتی رسیدیم اقایایون رفتن دنبال ما یحتاج
و بعد از خرید وسایل راهی شدیم و میخواستیم شب اونجا بخوابیم و تا جمعه شب اونجا باشیم
شام رو که تو خونه مامان درست کردم و بردیم اونجا خوردیم شبم تا ساعت ۳.۵ بیدار بودیم
و بعد هم خوابیدیم و اصل خوش گذرونی جمعه بود
هر چی از اب و هوای تمیزو صدای شرشر اب قنات و صدای تکون خوردن برگ درختا بگم کم گفتم
فقط میشستیم و پاهامونو میزاشتیم تو اب و از انارای یاقوتی باغ میخوردیم و کیف میکردیم
اخ که چه حال خوبی داره...
نگفتم که روز ۲شنبه مامان بابام اومدن پیشمون
اولش قرار بود ما بریم به خاطر کلاس من نرفتیم و من شنبه زنگ زدم به مامان جریانو گفتم تا اونا یکشنبه دوشنبه بیان پیشمون
مامان هم زنگ زد ما دوشنبه میاییم و نهار چیزی درست نکن من کله پاچه درست میکنم میارم و میوه هم نخرین چون بابات دیروز کلی میوه خریده من سهمتونو میاریم
منم گفتم نه. کله رو واسه صبحانه میخوریم تا شماهم زودتر بیایین و ونهار هم یه چیزی من درست میکنم.
حالا ما از عید فطری مامان اینارو ندیدیم و اونا هم مارو و بالطبع اونا بیشتر دلتنگ و نگران ما هستن.
اینارو داشته باشین:
۱.زمان: ۷.۵ شب ۱ هفته پیش - مکان : پیاده روی تاریک - قصد : پریدن از روی جدول به سمت خیابان جهت سوار اتوموبیل شدن - حادثه:بنده در حالی که دست اقای همسر به عنوان تکیه گاه دستمه به شدت پای راستم با جدوله مربوطه اصابت کرده ودر حالی از درد به خودم پیچیدم از هر گونه واکنشی امتناع میکنم و فقط اطرافمو نگاه میکنم که خدارو شکر کسی نبود بهم بخنده و فردای اون روزخراش و چنان کبودی مواجه میشم که تا به حال تو عمرم اینجور کبودی در بدنم رخ ننمایانده بود(از اونجا که بنده دختر مامانی هم نیستم این جریانو به مامانم تلفنی مخابره نکردم)
۲.زمان ۵.۵ عصر روز یکشنبه-مکان :اشپزخانه خانه خودمان-قصد:ریختن اش نذری جهت خوردن (که همسایه اورده برایمان) از درون قابلمه ای که اقای همسر گوشه ی میز گذاشته بود .و ناگاه گوشه شیشه ای میز از بالا افتاد پایینه پام و بنده در ان لحظه فقط خدای خود را شاکر بودم که شیشه به اون سنگینی رو پام نیفتاد
۳.زمان ۹.۵ شب یکشنبه-مکان:در هال نشسته و یک چشممان به تی وی است و چشم دیگر به خرد کردن مرغ خریداری شده برای غذای فردا ظهر -ناگهان از اشپز خانه صدایی شنیده شد و اقای همسر با سرعت لاکپشت به سمت اشپزخانه رفت و خبر ناخوشایند شکستنه بقیه شیشه میز را داد و باز بنده خدارا شکر کردم که از قبل در طبقه زیرین میز وسیله ای قرار داده بودم که باعث شده بود وسایلی که رو شیشه میز بودند سالم بمانند و انها خرد نشوند
و حال نتیجه گیری جالب اقای همسر از این اتفاقات:
مامان بابات فردا بیان فکر میکنن اینا همه کار من بوده و نیازی هم به ساختنه معادله ندارن چون همه چیز گواه بر زدو خورد شدید بین من و تو بوده و مکان ان هم لاجرم اشپز خانه بوده است
-------------------------------
و روز موعود رسید و اقای همسر با اب و تاب شروع به تعریف کردنه ماجرا کرد تا راه هر گونه فکر و خیالی را در سر والدین بنده ببندد
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
اقای داوود مقدسی واسه بنده کامنتی مبنی برانجام کمک بشردوستانه ای فرستادن واسه کمک به یه کودک که محتاج گروه خونی ب+ است من خودم گروه خونیم چیز دیگه ای اما هر کس میتونه کمکی کنه خواهشا دریغ نکنه
بدین شرح:
سلام
یه اعلامیه رو دیوار بیمارستان زده بودند با دستخط کودکانه و نه
چندان زیبا. در این اعلامیه اومده بود که یه کودک 9 ساله بنام محمد حسین
محمدی برای پیوند مغزاستخوان نیازمند گروه خونی ب مثبت بود. با توجه به
اینکه وبلاگ شما به عنوان یه رسانه جمعی میتونه بینندگان و خیرینی رو برای
اهدای پلاکت به این کودک 9ساله باخبر کنه ازتون خواهش می کنم این شماره
تلفن رو تو وبلاگتون قرار بدید و بگید که نیازمند گروه خونی ب مثبته. تو
روزهای بعد انشالا اطلاعات دقیقتری از این بیمار بهتون ارسال می کنم. آخه
امروز سرسری فقط شماره تلفنش رو نوشتم.
09137444843 B+