با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

با من بمان

جهان اهنگ او دارد.تصمیم تو چیست؟قدم در راه گذاشته ای

پست قبلی از عنوانشم مشخصه کاملا محرمانه است

و مخصوص یه نفره

عکس هم نیست

عکس رو قول میدم تا 1 ماه دیگه حتما بزارم

خدارو شکر حالمم کاملا خوب شده

دلمم واسه دوستام تنگولیده هموجوووور

کاملا محرمانه(عکس نیست)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام

بنده همچنان با این سرماخوردگی دسته و پنجه نرم میکنم و هنوز بهبودی حاصل نشده

هیچ اتفاق قابل عرضه دیگه نیست

-------------------------------------------------------

وسوسه شدم عکس عروسیمو بزارم البته نه به این زودیا

ولی میزارم

حالم خوب نیست

سرما خوردم اساسی

خوشی ۵شنبه و جمعه از چشمم در اومد

حوصله موصله هم دیگه ندارم

...

چه هوایی بود

سلام

پنج شنبه جمعه ما عازم خونه مامان شدیم

از قبلش هم برنامه چیده بودیم که بریم باغ داییم که تو یه منطقه کوهستانی و دنجیه و تازه خریده

وقتی رسیدیم اقایایون رفتن دنبال ما یحتاج

و بعد از خرید وسایل راهی شدیم و میخواستیم شب اونجا بخوابیم و تا جمعه شب اونجا باشیم

شام رو که تو خونه مامان درست کردم و بردیم اونجا خوردیم شبم تا ساعت ۳.۵ بیدار بودیم

و بعد هم خوابیدیم و اصل خوش گذرونی جمعه بود

هر چی از اب و هوای تمیزو صدای شرشر اب قنات و صدای تکون خوردن برگ درختا بگم کم گفتم

فقط میشستیم و پاهامونو میزاشتیم تو اب و از انارای یاقوتی باغ میخوردیم و کیف میکردیم

  اخ که چه حال خوبی داره...

دیدار تازه شد

نگفتم که روز ۲شنبه مامان بابام اومدن پیشمون

اولش قرار بود ما بریم به خاطر کلاس من نرفتیم و من شنبه  زنگ زدم به مامان جریانو گفتم تا اونا یکشنبه دوشنبه بیان پیشمون

مامان هم زنگ زد ما دوشنبه میاییم و نهار چیزی درست نکن من  کله پاچه درست میکنم میارم و میوه هم نخرین چون بابات دیروز کلی میوه خریده من سهمتونو میاریم

منم گفتم نه. کله رو واسه صبحانه میخوریم تا شماهم زودتر بیایین و ونهار هم یه چیزی من درست میکنم.

حالا ما از عید فطری مامان اینارو ندیدیم و اونا هم مارو و بالطبع اونا بیشتر دلتنگ و نگران ما هستن.

اینارو داشته باشین:

۱.زمان: ۷.۵ شب ۱ هفته پیش -  مکان : پیاده روی تاریک - قصد : پریدن از روی جدول  به سمت خیابان جهت سوار اتوموبیل شدن - حادثه:بنده در حالی که دست اقای همسر به عنوان تکیه گاه دستمه به شدت پای راستم با جدوله مربوطه اصابت کرده ودر حالی از درد به خودم پیچیدم از  هر گونه واکنشی امتناع میکنم و فقط اطرافمو نگاه میکنم که خدارو شکر کسی نبود بهم بخنده و فردای اون روزخراش و چنان کبودی مواجه میشم که تا به حال تو عمرم اینجور کبودی در بدنم رخ ننمایانده بود(از اونجا که بنده دختر مامانی هم نیستم این جریانو به مامانم تلفنی مخابره نکردم)

۲.زمان ۵.۵ عصر روز یکشنبه-مکان :اشپزخانه خانه خودمان-قصد:ریختن اش نذری جهت خوردن (که همسایه اورده برایمان) از درون قابلمه ای که اقای همسر گوشه ی میز گذاشته بود .و ناگاه گوشه شیشه ای میز از بالا افتاد پایینه پام و بنده در ان لحظه فقط خدای خود را شاکر بودم که شیشه به اون سنگینی رو پام نیفتاد

۳.زمان ۹.۵ شب یکشنبه-مکان:در هال نشسته و یک چشممان به تی وی است و چشم دیگر به خرد کردن مرغ خریداری شده برای غذای فردا ظهر -ناگهان از اشپز خانه صدایی شنیده شد و اقای همسر با سرعت لاکپشت به سمت اشپزخانه رفت و خبر ناخوشایند شکستنه بقیه شیشه میز را داد و باز بنده خدارا شکر کردم که از قبل در طبقه زیرین میز وسیله ای قرار داده بودم که باعث شده بود وسایلی که رو شیشه میز بودند سالم بمانند و انها خرد نشوند

و حال نتیجه گیری جالب اقای همسر از این اتفاقات:

مامان بابات فردا بیان فکر میکنن اینا همه کار من بوده و نیازی هم به ساختنه معادله ندارن چون همه چیز گواه بر زدو خورد شدید بین من و تو بوده و مکان ان هم لاجرم اشپز خانه بوده است

-------------------------------

و روز موعود رسید و اقای همسر با اب و تاب شروع به تعریف کردنه ماجرا کرد تا راه هر گونه فکر و خیالی را در سر والدین بنده ببندد

---------------------------------------------------------------------------------------------------------

اقای داوود مقدسی واسه بنده کامنتی مبنی برانجام کمک  بشردوستانه ای فرستادن واسه کمک به یه کودک که محتاج گروه خونی ب+ است من خودم گروه خونیم چیز دیگه ای اما هر کس میتونه کمکی کنه خواهشا دریغ نکنه

بدین شرح:

سلام
یه اعلامیه رو دیوار بیمارستان زده بودند با دستخط کودکانه و نه چندان زیبا. در این اعلامیه اومده بود که یه کودک 9 ساله بنام محمد حسین محمدی برای پیوند مغزاستخوان نیازمند گروه خونی ب مثبت بود. با توجه به اینکه وبلاگ شما به عنوان یه رسانه جمعی میتونه بینندگان و خیرینی رو برای اهدای پلاکت به این کودک 9ساله باخبر کنه ازتون خواهش می کنم این شماره تلفن رو تو وبلاگتون قرار بدید و بگید که نیازمند گروه خونی ب مثبته. تو روزهای بعد انشالا اطلاعات دقیقتری از این بیمار بهتون ارسال می کنم. آخه امروز سرسری فقط شماره تلفنش رو نوشتم.
09137444843 B+

یه حسه

حس خوشرنگ و نورانی  حس شیرین و لذت بخش   حس زندگی   حس ساختن و سوختن   حس زیبای به دست اوردن شئ گرانبها   حس شیرینیه شهد بعد از تلخیه زهر   حس شادی دائم و حقیقی


یه نوره

نور پر سو   نور خوشرنگ طلیعه خورشید   نور طلوع خورشید زندگی   نوری پر از راستی   نور سبز حقیقت



من به حس نورانی امید زنده ام و زنده خواهم ماند و سعادت واقعی را در زندگی در پناه همین حس زیبا به دست خواهم اورد


-----------------

من میتوانم

                     گاه با تلخی و گاه با مهربانی

گاه گاه تلخ میشوم و گاه شیرین

                                             گاه سازشگری مظلومم گاه شورشگری افسونگر

میدانم در نهایت به خواسته ام میرسم

                                                     چون خواسته ام خوب است و خیر


                                                  

ناموس پرستانه جوان


 جمعه شب همسایه پشتیمون یه دعوای ناموسی  داشتن
اما  به کوچه وخیابون نکشید
ما به وسیله ی عمل بی شرمانه استراق سمع پی به ماهیت ماجرا بردیم
البته صداشون هم خیلی بالا بود و از تو حیاط خلوتشون که پنجره داره صدا خیلی راحت بیرون میومد تو حیاط ما

ما اصلا این خانواده محترم رو ندیدیم

حالا اصله ماجرا

 مرده به زنش خیانت کرده بود و پسرش که صداش جوون به نظر میرسید مدعی شده بود و با پدره کلی بحثو دادو فریادو جیغ به راه انداخته بودن

این وسط مادره نبود

دخترشون مرتب جیغ جیغ میکردو باباهه رو قسم میداد که نکن جون مامان

و...

بعد انگار مادره اومدو پسره انگار واسه معصومیت مادره بیشتر دلش سوخته باشه گریه میکردو حرف میزد و به مادره میگفت خودتو واسه کی به ابو اتش میزنی؟

مادره هم فقط گریه میکرد جلو دهن پسرشو میگرفت که حرفی نزنه اما اتش پسره فرو کش نمیکرد

و مرتب با پدره دعوای لفظی و پرتابی داشتن چون یهو جیغ دختره میرفت هوا و صدای مهیبی شنیده میشد

اخر سرم پسره میخواست مشروب بخوره انگار که خواهره و مادره میخواستن جلوشو بگیرن

دیگه من خیلی اعصابم به ریخته بود که به زور اقای همسرو کشیددم تو

شام هم چیپس پنیر درست کرده بودم زهر مارمون شد

انچه گذشت

پنج شنبه و جمعه رو هم در خانه بودیم

البته پنج شنبه عصر یکی از دوستای اقای همسرزنگید با هم بریم بیرون من شیرینه ارشد قبول شدنمو بهتون بدم

خلاصه که ساعت ۶.۵ رفتیم دنبالشون و اولش رفتیم شهر بازی

خوش گذشت و بعدش هم رفتیم یه پیتزایی کلی باز خوش گذشت

و بعد هم به پیشنهاد اقای همسر اومدیم خونه ما تا چای و تنقلاتی بخوریم

و تا ساعتای ۱ با هم بودیم

جمعه هم خونه خاله ی اقای همسر دعوت بودیم که نرفتیم ولی من خیلی خیلی دلم میخواست برم

و جمعه رو از صبح تا شب به امر شریفه کدبانوگری گذروندیم

دلم بی نهایت واسه بابا مامانم و داداشیم تنگ شده

خیلی خیلی

از عید فطری ندیدمشون

الان همووجوور بغض تو گلومه

محض اطلاع:

اهنگ وب پایینه صفحه است