سلام
دارم میمیرم از خستگی
از صبح تا حالا همش رو پا بودم
خونه بی بی مهمونی بود
دوره زنونه
منم که فردیییییییییییییین........
از صبح ساعت ۹ تا شب ساعت ۱۰ اونجا بودم واسه کمک
واااااااااااااااااااااااای
نگو از این بچه های لوس
این پسر دختر خاله وسطی مامان
چی بگم
ت خ م جن بود
انگار این بچه تا حالا نه نشنیده بود
هر چی میخواس باید بهش میدادن
کلی کثیف کرد
خدا یا اگه میخوای ایجور بچه ای به من بدی
بدون تعارف نده
از فولاد بود
اصلا انگار عصب نداشت
به درو دیوار میخورد باز راه کج خودشو میرفت
اما امان اگه چیزی میخواستو بهش نمیدادن انگار با چوب زدنش
اصلا یه چی میگم یه چی میشنوی
........................
خیلی خستم برم لالا
ماجرای من دل خسته ندانست که گفت
هیچ افسانه چون افسانه فرهاد نشد
من که حیران شده ی فلسفه زندگیم میگویم
زندگی هرچه که هست پنجه در عشق زنید
که اگر عشق شود همرهتان زندگی بس زیباست